خضرعليه السلام
اسم اصلى او «تاليا بن ملكان بن عابر بن ارْفَخْشد بن سام بن نوح»[1] و لقبش خضر است. برخى روايات، او را همچون «ذوالقرنين»، تنها مردى دانشمند [2] و برخى دیگر او را پيامبر مى دانند. [3] معجزه اش اين بوده كه بر هیچ چوب خشك يا زمينى نمى نشست، مگر اينكه سبز و خرّم مى گشت و به همين جهت به خضر، نام نهاده شد.[4]
در قرآن كريم، تنها در داستان رفتن موسى به مجمع البحرين به شخصیت خضر اشاره شده و ترسیمی اجمالی از آنحضرت آمده است؛ «فَوَجَدا عَبْداً مِنْ عِبادِنا آتَيْناهُ رَحْمَةً مِنْ عِنْدِنا وَ عَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنَّا عِلْماً؛ پس بنده اى از بندگان ما را يافتند كه او را از نزد خود رحمتى داده و از پيشگاه خود دانشى ويژه به او آموخته بوديم».[5]
داستان موسى و خضر در قرآن :
خداى سبحان به موسى(ع) وحى كرد كه در سرزمينى بنده اى دارد كه داراى علمى است كه وى آن را ندارد، و اگر به طرف مجمع البحرين برود او را در آنجا خواهد ديد، به اين نشانه كه هر جا ماهى زنده (و يا گم) شد، همانجا او را خواهد يافت.
موسى(ع) تصميم گرفت كه آن عالم را ببيند، و چيزى از علوم او را فرا گيرد، لا جرم به رفيقش اطلاع داده و به اتفاق به طرف مجمع البحرين حركت كردند و با خود يك عدد ماهى مرده برداشته به راه افتادند تا بدانجا رسيدند و چون خسته شده بودند، بر روى تخته سنگى كه بر لب آب قرار داشت، نشستند تا لحظه اى بياسايند و چون فكرشان مشغول بود از ماهى غفلت نموده فراموشش كردند.
از سوى ديگر ماهى زنده شد و خود را به آب انداخت (و يا مرده اش به آب افتاد) رفيق موسى با اينكه آن را ديد، فراموش كرد كه به موسى خبر دهد. از آنجا برخاسته به راه خود ادامه دادند تا آنكه از مجمع البحرين گذشتند و چون بار ديگر خسته شدند، موسى به او گفت غذايمان را بياور كه در اين سفر سخت كوفته شديم. در آنجا رفيق موسى به ياد ماهى و آنچه كه از داستان آن ديده بود افتاد و در پاسخش گفت: آنجا كه روى تخته سنگ نشسته بوديم، ماهى را ديدم كه زنده شد و به دريا افتاد و شنا كرد تا ناپديد گشت. من خواستم به تو بگويم ولى شيطان از يادم برد (و يا ماهى را فراموش كردم در نزد صخره) پس به دريا افتاد و رفت.
موسى گفت: اين همان است كه ما، در طلبش بوديم و آن تخته سنگ همان نشانى ما است پس بايد بدانجا برگرديم. بى درنگ از همان راه كه رفته بودند برگشتند، و بنده اى از بندگان خدا را كه خدا رحمتى از ناحيه خودش و علمى لدنى به او داده بود بيافتند. موسى خود را بر او عرضه كرد و درخواست نمود تا او را متابعت كند و او چيزى از علم و رشدى كه خدايش ارزانى داشته، به وى تعليم دهد. آن مرد عالم گفت: تو نمى توانى با من باشى و آنچه از من و كارهايم مشاهده كنى تحمل نمايى، چون تأويل و حقيقت معناى كارهايم را نمى دانى، و چگونه تحمل توانى كرد بر چيزى كه احاطه علمى بدان ندارى؟ موسى قول داد كه هر چه ديد، صبر كند و ان شاء اللَّه در هيچ امرى نافرمانيش نكند. عالم بنا گذاشت كه خواهش او را بپذيرد، و آن گاه گفت پس اگر مرا پيروى كردى بايد كه از من از هيچ چيزى سؤال نكنى، تا خودم در باره آنچه مى كنم آغاز به توضيح و تشريح كنم.
موسى و آن عالم حركت كردند تا بر يك كشتى سوار شدند، كه در آن جمعى ديگر نيز سوار بودند موسى نسبت به كارهاى آن عالم خالى الذهن بود، در چنين حالى عالم كشتى را سوراخ كرد، سوراخى كه با وجود آن كشتى ايمن از غرق نبود، موسى آن چنان تعجب كرد كه عهدى را كه با او بسته بود، فراموش نموده زبان به اعتراض گشود و پرسيد چه مى كنى؟ مى خواهى اهل كشتى را غرق كنى؟ عجب كار بزرگ و خطرناكى كردى؟ عالم با خونسردى جواب داد: نگفتم تو صبر با من بودن را ندارى؟ موسى به خود آمده از در عذرخواهى گفت من آن وعده اى را كه به تو داده بودم فراموش كردم، اينك مرا بدانچه از در فراموشى مرتكب شدم مؤاخذه مفرما، و در باره ام سخت گيرى مكن.
سپس از كشتى پياده شده به راه افتادند در بين راه به پسرى برخورد نمودند عالم آن كودك را بكشت. باز هم اختيار از كف موسى برفت و بر او تغير كرد، و از در انكار گفت اين چه كار بود كه كردى؟ كودك بى گناهى را كه جنايتى مرتكب نشده و خونى نريخته بود بى جهت كشتى؟ راستى چه كار بدى كردى! عالم براى بار دوم گفت: نگفتم تو نمى توانى در مصاحبت من خود را كنترل كنى؟ اين بار ديگر موسى عذرى نداشت كه بياورد، تا با آن عذر از مفارقت عالم جلوگيرى كند و از سوى ديگر هيچ دلش رضا نمى داد كه از وى جدا شود، بناچار اجازه خواست تا به طور موقت با او باشد، به اين معنا كه مادامى كه از او سؤالى نكرده با او باشد، همين كه سؤال سوم را كرد مدت مصاحبتش پايان يافته باشد و درخواست خود را به اين بيان اداء نمود: اگر از اين به بعد از تو سؤالى كنم ديگر عذرى نداشته باشم.
عالم قبول كرد، و باز به راه خود ادامه دادند تا به قريه اى رسيدند، و چون گرسنگيشان به منتها درجه رسيده بود، از اهل قريه طعامى خواستند و آنها از پذيرفتن اين دو ميهمان سر باز زدند. در همين اوان، ديوار خرابى را ديدند كه در شرف فروريختن بود، به طورى كه مردم از نزديك شدن به آن پرهيز مى كردند، پس آن ديوار را به پا كرد. موسى گفت: اينها كه از ما پذيرايى نكردند و ما الآن محتاج به آن دستمزد بوديم.
مرد عالم گفت: اينك فراق من و تو فرا رسيده. تأويل آنچه انجام دادم، برايت مى گويم و از تو جدا مى شوم؛ اما آن كشتى كه ديدى سوراخش كردم مال عده اى مسكين بود كه با آن در دريا كار مى كردند و هزينه زندگى خود را به دست مى آوردند و چون پادشاهى از آن سوى دريا كشتى های سالم را غصب مى كرد و براى خود مى گرفت، من آن را سوراخ كردم تا وقتى او پس از چند لحظه مى رسد كشتى را معيوب ببيند و از گرفتنش صرفنظر كند.
و اما آن پسر كه كشتم، خودش كافر و پدر و مادرش مؤمن بودند، اگر او زنده مى ماند با كفر و طغيان خود پدر و مادر را هم منحرف مى كرد، رحمت خدا شامل حال آن دو بود و به همين جهت، مرا دستور داد تا او را بكشم، تا خدا به جاى او به آن دو فرزند بهترى دهد، فرزندى صالح تر و به خويشان خود مهربانتر و بدين جهت او را كشتم.
و اما ديوارى كه ساختم، آن ديوار مال دو فرزند يتيم از اهل اين شهر بود و در زير آن گنجى نهفته بود، متعلق به آن دو بود، و چون پدر آن دو، مردى صالح بود به خاطر صلاح پدر رحمت خدا شامل حال آن دو شد، مرا امر فرمود تا ديوار را بسازم به طورى كه تا دوران بلوغ آن دو استوار بماند، و گنج محفوظ باشد تا آن را استخراج كنند، و اگر اين كار را نمى كردم، گنج بيرون مى افتاد و مردم آن را مى بردند.
آن گاه گفت: من آنچه كردم از ناحيه خود نكردم، بلكه به امر خدا بود و تأويلش هم همان بود كه برايت گفتم: اين بگفت و از موسى جدا شد.
شخصيت خضر(عليه السلام) در روايات :
از روايتی كه از امام صادق (ع) نقل شده، چنين برمى آيد كه آن جناب پيغمبرى مرسل بوده كه خدا به سوى قومش مبعوث فرموده و او مردم خود را به سوى توحيد و اقرار به انبياء و فرستادگان خدا و كتابهاى او دعوت مى كرد. معجزه اش اين بوده كه روى هيچ چوب خشكى نمى نشست مگر آنكه سبز مى شد و بر هيچ زمين بى علفى نمى نشست مگر آنكه سبز و خرم مى گشت، و اگر او را خضر ناميدند به همين جهت بوده است و اين كلمه با اختلاف مختصرى در حركاتش در عربى به معناى سبزى است، و گرنه اسم اصلى اش تالى بن ملكان بن عابر بن ارفخشد بن سام بن نوح است ...
مؤيد اين حديث در وجه ناميدن او به خضر مطلبى است كه در الدر المنثور از عده اى از ارباب جوامع حديث از ابن عباس و ابى هريره از رسول خدا (ص) نقل شده كه فرمود: خضر را بدين جهت خضر ناميدند كه وقتى روى پوستى سفيد رنگ نماز گزارد، همان پوست هم سبز شد.[6]
و در بعضى از اخبار مانند روايت عياشى[7] از بريد از يكى از دو امام باقر يا صادق (ع) آمده كه: خضر و ذو القرنين دو مرد عالم بودند نه پيغمبر. و ليكن آيات نازله در داستان خضر و موسى خالى از اين ظهور نيست كه وى نبى بوده، و چطور ممكن است بگوييم نبوده در حالى كه در آن آيات آمده كه حكم بر او نازل شده است.
و از اخبار متفرقه اى كه از امامان اهل بيت (ع) نقل شده برمى آيد كه او تا كنون زنده است و هنوز از دنيا نرفته. و از قدرت خداى سبحان هيچ دور نيست كه بعضى از بندگان خود را عمرى طولانى دهد و تا زمانى طولانى زنده نگهدارد. برهانى عقلى هم بر محال بودن آن نداريم و به همين جهت نمى توانيم انكارش كنيم.
علاوه بر اينكه در بعضى روايات از طرق عامه سبب اين طول عمر هم ذكر شده. در روايتى كه الدر المنثور از دارقطنى و ابن عساكر از ابن عباس نقل كرده اند چنين آمده كه: او فرزند بلا فصل آدم است و خدا بدين جهت زنده اش نگه داشته تا دجال را تكذيب كند.[8] و در بعضى ديگر كه در الدر المنثور از ابن عساكر از ابن اسحاق روايت شده نقل گرديده كه آدم براى بقاى او تا روز قيامت دعا كرده است .[9]
در تعدادى از روايات كه از طرق شيعه[10] و سنى [11] رسيده آمده كه خضر از آب حيات كه واقع در ظلمات است نوشيده، چون وى در پيشاپيش لشكر ذو القرنين كه در طلب آب حيات بود قرار داشت، خضر به آن رسيد و ذو القرنين نرسيد. و اين روايات و امثال آن روايات آحادى است كه قطع به صدورش نداريم، و از قرآن كريم و سنت قطعى و عقل هم دليلى بر توجيه و تصحيح آنها نداريم.
قصه ها و حكايات و همچنين روايات در باره حضرت خضر بسيار است و ليكن چيزهايى است كه هيچ خردمندى به آن اعتماد نمى كند. مانند اينكه در روايت الدر المنثور از ابن شاهين از خصيف آمده كه: چهار نفر از انبياء تا كنون زنده اند، دو نفر آنها يعنى عيسى و ادريس در آسمانند و دو نفر ديگر يعنى خضر و الياس در زمينند، خضر در دريا و الياس در خشكى است .[12]
و نيز مانند روايت الدر المنثور از عقيلى از كعب كه گفته: خضر در ميان درياى بالا و درياى پائين بر روى منبرى قرار دارد، و جنبندگان دريا مامورند كه از او شنوايى داشته باشند و اطاعتش كنند، و همه روزه صبح و شام ارواح بر وى عرضه مى شوند.[13]
و مانند روايت الدر المنثور از ابى الشيخ در كتاب «العظمة» و ابى نعيم در حليه از كعب الاحبار كه گفته: خضر پسر عاميل با چند نفر از رفقاى خود سوار شده به درياى هند رسيد- و درياى هند همان درياى چين است- در آنجا به رفقايش گفت: مرا به دريا آويزان كنيد، چند روز و شب آويزان بوده آن گاه صعود نمود گفتند: اى خضر چه ديدى؟ خدا عجب اكرامى از تو كرد كه در اين مدت در لجه دريا محفوظ ماندى! گفت: يكى از ملائكه به استقبالم آمده گفت: اى آدمى زاده خطاكار از كجا مى آيى و به كجا مى روى؟ گفتم:
مى خواهم ته اين دريا را ببينم. گفت: چگونه مى توانى به ته آن برسى در حالى كه از زمان داود (ع) مردى به طرف قعر آن مى رود و تا به امروز نرسيده. با اينكه از آن روز تا امروز سيصد سال مى گذرد.[14] و رواياتى ديگر از اين قبيل روايات كه مشتمل بر نوادر داستانها است.
منابع:
فرهنگ قرآن، ج12، صص572
ترجمه تفسير الميزان، ج 13، صص 485-489
[1] . البرهان، ج 3، ص 645.
[2] . تفسير عيّاشى، ج 2، ص 330.
[3] . مجمع البيان، ج 5- 6، ص 746.
[4] . الميزان فی تفسیر القرآن، ج 13، ص 352.
[5] . کهف/65.
[6] . الدر المنثور، ج 4، ص 234.
[7] . تفسير عياشى، ج 2، ص 303.
[8] . الدر المنثور، ج 4، ص 234.
[9] . همان.
[10] . تفسير برهان، ج 2، ص 480، ح 6.
[11] . الدر المنثور، ج 4- ص 239.
[12] . همان.
[13] . همان.
[14] . الدر المنثور، ج 4، ص 239.