عدىّ بن حاتم طایی
عدىّ بن حاتم بن عبداللّه بن سعد بن حشرج طائی(68ه/687م) ، در سالهاى آخر هجرت پيامبر (صلى الله عليه و آله) از كيش نصرانيّت به اسلام درآمد.[1] برخى مفسّران، آيه 4 مائده (5) را در پى سؤال عدىّ بن حاتم از پيامبر (صلى الله عليه و آله) از حكم صيد به وسيله سگ تعليم ديده دانسته اند كه با نزول آيه، حكم شكار با صيد بيان شد.[2]
بنا بر نقل مبرد، وی از حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) 66 روایت نقل کرده است.[3] اینک یک داستان در اسلام عدی بن حاتم و یک داستان هم در علی دوستی و ارادت او به حضرت امیر (علیه السلام) از داستان راستان شهید مطهری(اعلی الله مقامه):
قبل از طلوع اسلام و تشكيل يافتن حكومت اسلامى، رسم ملوك الطوايفى در ميان اعراب جارى بود. مردم عرب به اطاعت و فرمانبردارى رؤساى خود عادت كرده بودند و احياناً به آنها باج و خراج مى پرداختند. يكى از رؤسا و ملوك الطوايف عرب، سخاوتمند معروف حاتم طائى بود كه رئيس و زعيم قبيله «طى» به شمار مى رفت. بعد از حاتم پسرش عدى جانشين پدر شد، قبيله طى طاعت او را گردن نهادند. عدى سالانه يك چهارم درآمد هر كسى را به عنوان باج و ماليات مى گرفت. رياست و زعامت عدى مصادف شد با ظهور رسول اكرم و گسترش اسلام. قبيله طى بت پرست بودند، اما خود عدى كيش نصرانى داشت و آن را از مردم خويش پوشيده مى داشت.
مردم عرب كه مسلمان مى شدند و با تعليمات آزادى بخش اسلام آشنايى پيدا مى كردند، خواه ناخواه از زير بار رؤسا كه طاعت خود را بر آنها تحميل كرده بودند آزاد مى شدند. با همين جهت عدى بن حاتم ، مانند همه اشراف و رؤساى ديگر عرب، اسلام را بزرگترين خطر براى خود مى دانست و با رسول خدا دشمنى مى ورزيد. اما كار از كار گذشته بود، مردم فوج فوج به اسلام مى گرويدند و كار اسلام و مسلمانى بالا گرفته بود. عدى مى دانست كه روزى به سراغ او نيز خواهند آمد و بساط حكومت و آقايى او را برخواهند چيد. به پيشكار مخصوص خويش، كه غلامى بود، دستور داد گروهى شتر چاق و راهوار هميشه نزديك خرگاه او آماده داشته باشد و هر روز اطلاع پيدا كرد سپاه اسلام نزديك آمده اند او را خبر كند.
يك روز آن غلام آمد و گفت: «هر تصميمى مى خواهى بگيرى بگير، كه لشكريان اسلام در همين نزديكيها هستند.» عدى دستور داد شتران را حاضر كردند، خاندان خود را بر آنها سوار كرد و از اسباب و اثاث، آنچه قابل حمل بود بر شترها باز كرد و به سوى شام كه مردم آنجا نيز نصرانى و هم كيش او بودند فرار كرد. اما در اثر شتابزدگى زياد از حركت دادن خواهرش «سفانه» غافل ماند و او در همان جا ماند. سپاه اسلام وقتى رسيدند كه خود عدى گريخته بود. سفانه خواهر وى را در شمار اسيران به مدينه بردند و داستان فرار عدى را براى رسول اكرم نقل كردند. در بيرون مسجد مدينه يك چهار ديوارى بود كه ديوارهايى كوتاه داشت. اسيران را در آنجا جاى دادند. يك روز رسول اكرم از جلو آن محل مى گذشت تا وارد مسجد شود. سفانه كه زنى فهميده و زبان آور بود، از جا حركت كرد و گفت: «پدر از سرم رفته، سرپرستم پنهان شده، بر من منت بگذار، خدا بر تو منت بگذارد.».
رسول اكرم از وى پرسيد: «سرپرست تو كيست؟» گفت: عدى بن حاتم.» فرمود: «همان كه از خدا و رسول او فرار كرده است؟!».
رسول اكرم اين جمله را گفت و بى درنگ از آنجا گذشت. روز ديگر آمد از آنجا بگذرد، باز سفانه از جا حركت كرد و عين جمله روز پيش را تكرار كرد. رسول اكرم نيز عين سخن روز پيش را به او گفت. اين روز هم تقاضاى سفانه بى نتيجه ماند. روز سوم كه رسول اكرم آمد از آنجا عبور كند، سفانه ديگر اميد زيادى نداشت تقاضايش پذيرفته شود، تصميم گرفت حرفى نزند اما جوانى كه پشت سر پيغمبر حركت مى كرد به او با اشاره فهماند كه حركت كند و تقاضاى خويش را تكرار نمايد. سفانه حركت كرد و مانند روزهاى پيش گفت: «پدر از سرم رفته، سرپرستم پنهان شده، بر من منت بگذار، خدا بر تو منت بگذارد.».
رسول اكرم فرمود: «بسيار خوب، منتظرم افراد مورد اعتمادى پيدا شوند، تو را همراه آنها به ميان قبيله ات بفرستم. اگر اطلاع يافتى كه همچو اشخاصى به مدينه آمده اند مرا خبر كن.».
سفانه از اشخاصى كه آنجا بودند پرسيد آن شخصى كه پشت سر پيغمبر حركت مى كرد و به من اشاره كرد حركت كنم و تقاضاى خويش را تجديد نمايم كيست؟ گفتند او على بن ابى طالب است.
پس از چندى سفانه به پيغمبر خبر داد كه گروهى مورد اعتماد از قبيله ما به مدينه آمده اند، مرا همراه اينها بفرست. رسول اكرم جامه اى نو و مبلغى خرجى و يك مركب به او داد، و او همراه آن جمعيت حركت كرد و به شام نزد برادرش رفت. تا چشم سفانه به عدى افتاد زبان به ملامت گشود و گفت: «تو زن و فرزند خويش را بردى و مرا كه يادگار پدرت بودم فراموش كردى؟!».
عدى از وى معذرت خواست. و چون سفانه زن فهميده اى بود، عدى در كار خود با وى مشورت كرد، به او گفت: «به نظر تو ك محمد را از نزديك ديده اى صلاح من در چيست؟ آيا بروم نزد او و به او ملحق شوم، يا همچنان از او كناره گيرى كنم.».
سفانه گفت: «به عقيده من خوب است به او ملحق شوى، اگر او واقعا پيغمبر خداست زهى سعادت و شرافت براى تو، و اگر هم پيغمبر نيست و سر مُلكدارى دارد، باز هم تو در آنجا كه از يمن زياد دور نيست، با شخصيتى كه در ميان مردم يمن دارى خوار نخواهى شد و عزت و شوكت خود را از دست نخواهى داد.».
عدى اين نظر را پسنديد. تصميم گرفت به مدينه برود و ضمنا در كار پيغمبر باريك بينى كند و ببيند آيا واقعا او پيغمبر خداست تا مانند يكى از امت از او پيروى كند، يا مردى است دنياطلب و سر پادشاهى دارد، تا در حدود منافع مشترك با او همكارى و همراهى نمايد.
پيغمبر در مسجد مدينه بود كه عدى وارد شد و بر پيغمبر سلام كرد. رسول اكرم پرسيد: «كيستى؟».
- عدى پسر حاتم طائى ام.
پيغمبر او را احترام كرد و با خود به خانه برد.
در بين راه كه پيغمبر و عدى مى رفتند، پيرزنى لاغر و فرتوت جلو پيغمبر را گرفت و به سؤال و جواب پرداخت. مدتى طول كشيد و پيغمبر با مهربانى و با حوصله جواب پيرزن را مى داد.
عدى با خود گفت: اين يك نشانه از اخلاق اين مرد، كه پيغمبر است. جباران و دنياطلبان چنين خلق و خويى ندارند كه جواب پيرزنى مفلوك را اينقدر با مهربانى و حوصله بدهند.
همين كه عدى وارد خانه پيغمبر شد، بساط زندگى پيغمبر را خيلى ساده و بى پيرايه يافت. آنجا فقط يك تشك بود كه معلوم بود پيغمبر روى آن مى نشيند. پيغمبر آن را براى عدى انداخت. عدى هرچه اصرار كرد كه خود پيغمبر روى آن بنشيند پيغمبر قبول نكرد. عدى روى تشك نشست و پيغمبر روى زمين. عدى با خود گفت: اين، نشانه دوم از اخلاق اين مرد، كه از نوع اخلاق پيغمبران است نه پادشاهان.
پيغمبر رو كرد به عدى و فرمود:«مگر مذهب تو مذهب ركوسى نبود؟»[4]
- چرا.
- پس چرا و به چه مجوز يك چهارم درآمد مردم را مى گرفتى؟ در دين تو كه اين كار روا نيست.
عدى كه مذهب خود را از همه حتى نزديكترين خويشاوندانش پنهان داشته بود، از سخن پيغمبر سخت درشگفت ماند. با خود گفت: اين، نشانه سوم از اين مرد، كه پيغمبر است.
سپس پيغمبر به عدى فرمود: «تو به فقر و ضعف بنيه مالى امروز مسلمانان نگاه مى كنى و مى بينى مسلمانان برخلاف ساير ملل فقيرند. ديگر اينكه مى بينى امروزه انبوه دشمنان بر آنها احاطه كرده و حتى بر جان و مال خود ايمن نيستند. ديگر اينكه مى بينى حكومت و قدرت در دست ديگران است. به خدا قسم طولى نخواهد كشيد كه اينقدر ثروت به دست مسلمانان برسد كه فقيرى در ميان آنها پيدا نشود. به خدا قسم آنچنان دشمنانشان سركوب شوند و آنچنان امنيت كامل برقرار گردد كه يك زن بتواند از عراق تا حجاز به تنهايى سفر كند و كسى مزاحم وى نگردد. به خدا قسم نزديك است زمانى كه كاخهاى سفيد بابِل دراختيار مسلمانان قرار مى گيرد.».
عدى از روى كمال عقيده و خلوص نيت اسلام آورد و تا آخر عمر به اسلام وفادار ماند. سالها بعد از پيغمبر اكرم زنده بود. او سخنان پيغمبر را كه در اولين برخورد به او فرموده بود و پيش بينى هايى كه براى آينده مسلمانان كرده بود، هميشه به ياد داشت و فراموش نمى كرد، مى گفت: «به خدا قسم نمردم و ديدم كه كاخهاى سفيد بابل به دست مسلمانان فتح شد.
امنيت چنان برقرار شد كه يك زن به تنهايى مى توانست از عراق تا حجاز سفر كند، بدون آنكه مزاحمتى ببيند. به خدا قسم اطمينان دارم كه زمانى خواهد رسيد فقيرى در ميان مسلمانان پيدا نشود.»[5]
پس از شهادت على عليه السلام و تسلط مطلق معاوية بن ابى سفيان بر خلافت اسلامى، خواه و ناخواه برخوردهايى ميان او و ياران صميمى على عليه السلام واقع مى شد. همه كوشش معاويه اين بود تا از آنها اعتراف بگيرد كه از دوستى و پيروى على سودى كه نبرده اند سهل است، همه چيز خود را در اين راه نيز باخته اند. سعى داشت يك اظهار ندامت و پشيمانى از يكى از آنها با گوش خود بشنود، اما اين آرزوى معاويه هرگز عملى نشد. پيروان على بعد از شهادت آن حضرت، بيشتر واقف به عظمت و شخصيت او شدند. از اين رو بيش از آنكه در حال حياتش فداكارى مى كردند، براى دوستى او و براى راه و روش او و زنده نگه داشتن مكتب او جرئت و جسارت و صراحت به خرج مى دادند. گاهى كار به جايى مى كشيد كه نتيجه اقدام معاويه معكوس مى شد و خودش و نزديكانش تحت تأثير احساسات و عقايد پيروان مكتب على قرار مى گرفتند.
يكى از پيروان مخلص و فداكار و بابصيرت على، عدى پسر حاتم بود. عدى در رأس قبيله بزرگ «طى» قرار داشت. او چندين پسر داشت. خودش و پسرانش و قبيله اش سرباز فداكار على بودند. سه نفر از پسرانش به نام «طرفه» و «طريف» و «طارف» در صفين در ركاب على شهيد شدند.
پس از سالها كه از جريان صفين گذشت و على عليه السلام به شهادت رسيد و معاويه خليفه شد، تصادفات روزگار عدى بن حاتم را با معاويه مواجه كرد.
معاويه براى آنكه خاطره تلخى براى عدى تجديد كند و از او اقرار و اعتراف بگيرد كه از پيروى على چه زيان بزرگى ديده است، به او گفت: «اين الطرفات؟ پسرانت «طرفه» و «طريف» و «طارف» چه شدند؟».
- در صفين پيشاپيش على بن ابى طالب شهيد شدند.
- على انصاف را درباره تو رعايت نكرد.
- چرا؟.
- چون پسران تو را جلو انداخت و به كشتن داد و پسران خودش را در پشت جبهه محفوظ نگاه داشت.
- من انصاف را درباره على رعايت نكردم.
- چرا؟.
- براى اينكه او كشته شد و من زنده مانده ام. مى بايست جان خود را در زمان حيات او فدايش مى كردم.
معاويه ديد منظورش عملى نشد. از طرفى خيلى مايل بود اوصاف و حالات على را از كسانى كه مدتها با او از نزديك به سر برده اند و شب و روز با او بوده اند بشنود. از عدى خواهش كرد اوصاف على را همچنانكه از نزديك ديده است برايش بيان كند. عدى گفت: «معذورم بدار.».
- حتما بايد برايم تعريف كنى.
- به خدا قسم على بسيار دورانديش و نيرومند بود. به عدالت سخن مى گفت و با قاطعيت فيصله مى داد. علم و حكمت از اطرافش مى جوشيد. از زرق و برق دنيا متنفر و با شب و تنهايى شب مأنوس بود. زياد اشك مى ريخت و بسيار فكر مى كرد. در خلوتها از نفس خود حساب مى كشيد و برگذشته دست ندامت مى سود. لباس كوتاه و زندگى فقيرانه را مى پسنديد. در ميان ما كه بود مانند يكى از ما بود. اگر چيزى از او مى خواستيم مى پذيرفت و اگر به حضورش مى رفتيم ما را نزديك خود مى برد و از ما فاصله نمى گرفت. با اينهمه آنقدر با هيبت بود كه در حضورش جرئت تكلم نداشتيم، و آنقدر عظمت داشت كه نمى توانستيم به او خيره شويم. وقتى كه لبخند مى زد، دندانهايش مانند يك رشته مرواريد آشكار مى شد. اهل ديانت و تقوا را احترام مى كرد و نسبت به بينوايان مهر مى ورزيد. نه نيرومند از او بيم ستم داشت و نه ناتوان از عدالتش نوميد بود. به خدا سوگند يك شب به چشم خود ديدم در محراب عبادت ايستاده بود، در وقتى كه تاريكى شب همه جا را فرا گرفته بود، اشكهايش بر چهره و ريشش مى غلتيد، مانند مارگزيده به خود مى پيچيد و مانند مصيبت ديده مى گريست.
مثل اين است كه الآن آوازش را مى شنوم. او خطاب به دنيا مى گفت: «اى دنيا متعرض من شده اى و به من رو آورده اى؟ برو ديگرى را بفريب (يا هرگز فرصتى اينچنين تو را نرسد)، تو را سه طلاقه كرده ام و رجوعى در كار نيست، خوشى تو ناچيز و اهميتت اندك است. آه آه از توشه اندك و سفر دور و مونس كم.
سخن عدى كه به اينجا رسيد، اشك معاويه بى اختيار فروريخت. با آستين خويش اشكهاى خود را خشك كرد و گفت:
«خدا رحمت كند ابوالحسن را، همين طور بود كه گفتى. اكنون بگو ببينم حالت تو در فراق او چگونه است؟».
- شبيه حالت مادرى كه عزيزش را در دامنش سر بريده باشند.
- آيا هيچ فراموشش مى كنى؟.
- آيا روزگار مى گذارد فراموشش كنم ؟[6]
منابع:
فرهنگ قرآن[7] ، ج 20، ص189
مجموعه آثار استاد شهيد مطهرى، ج 18، صص462-464 و صص353-357
[1] . اسدالغابه، ج 4، ص 8
[2] . مجمع البيان، ج 3-/ 4، ص 248؛ اسباب النّزول، واحدى، ص 157؛ معالم التنزيل، بغوى، ج 2، ص 8
[3] . المقتضب، مبرد، ج 5، ص120
[4] . مذهب ركوسى يكى از رشته هاى نصرانيت بوده است: سيره ابن هشام.
[5] . سيره ابن هشام، جلد 2، وقايع سال دهم هجرت، صفحه 578- 580.
[6] . الكنى والالقاب، ج 2/ ص 105، نقل از كتاب المحاسن والمساوى ابراهيم بن محمد بيهقى از اعلام قرن سوم هجرى.
[7] . آيت الله هاشمى رفسنجانى و برخى از محققان مركز فرهنگ ومعارف قرآن، فرهنگ قرآن، 33جلد، موسسه بوستان كتاب - قم، چاپ: اول، 1384.