عمیر بن وهب
گروه‌ها: اشخاص

عمير بن وهب

عمير بن وهب جمحى يكى از دشمنان سرسخت رسول خدا صلى الله عليه و آله و مسلمانان بود و از مردان شرور و بى باكى بود كه عده سپاه اسلام و تجهيزات آنها را پيش از شروع جنگ بدر به قريش گزارش داد.

عمير بن وهب پسرى داشت به نام وهب كه در جنگ بدر بدست رفاعة بن رافع اسير شده بود. پس از اينكه عمير از جنگ بدر بازگشت و چند روزى از ورود او به مكة گذشت روزى با صفوان بن امية در حجر اسماعيل نشسته بودند و بر كشتگان بدر تأسف ميخوردند و به ياد آنها آه سرد از دل ميكشيدند.

صفوان گفت: اى عمير به خدا سوگند پس از كشته شدن آن عزيزان ديگر زندگى براى ما ارزش و لذتى ندارد. عمير گفت: آرى به خدا راست گفتى و اگر من مقروض نبودم و ترس بى سرپرست شدن عيال و فرزندانم را نداشتم همين امروز به مدينه ميرفتم و انتقام خود و همه قريش را از محمّد ميگرفتم و او را ميكشتم، زيرا پسر من در دست آنها اسير است و من براى رفتن به مدينه بهانه خوبى دارم، صفوان گفت: قرضهائى كه دارى من پرداخت آنرا به عهده ميگيرم و عائله ات نيز مانند عائله خود سرپرستى و اداره مى كنم ديگر چه مى خواهى؟

عمير گفت: با اين وضع من حاضرم و به دنبال اين كار ميروم مشروط بر آنكه جز من و تو از اين جريان كسى آگاه نشود! بدنبال اين قرارداد و گفتگو عمير برخاست و به منزل آمده شمشيرش را تيز كرده و لبه آنرا زهر داد و آنرا با خود برداشته به مدينه آمد.

عمر بن خطاب با جمعى در مسجد مدينه نشسته بودند و از جريان جنگ بدر و نصرتى كه خداى تعالى نصيب مسلمانان كرد صحبت ميكردند بناگاه چشم عمر به دم در مسجد افتاد و عمير بن وهب را مشاهده كرد كه شمشيرى حمائل كرده از شتر خود پياده شد.

عمر گفت: اين دشمن خدا عمير بن وهب است كه در روز جنگ تجهيزات و عده سپاه ما را به قريش گفت و مرد شرورى است كه جز شرارت انديشه و مقصودى ندارد، اين سخن را گفته از جا برخاست و به نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله آمده عرض كرد:عمير بن وهب آن مرد شرير از مكه آمده و شمشيرى هم حمائل كرده چه دستورى درباره اش ميدهيد؟ فرمود: او را پيش من بياور. عمر برگشت و بند شمشير او را در دست گرفت و به گروهى از انصار كه در مسجد نشسته بودند گفت: شما اطراف رسول خدا صلى الله عليه و آله بنشينيد و مواظب حركات عمير باشيد سپس عمير را وارد مجلس آن حضرت كرد.

رسول خدا صلى الله عليه و آله به عمر فرمود: او را رها كن، سپس به عمير فرمود: پيش بيا. عمير نزديك آمده و برسم جاهليت گفت: صبح به خير. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: اى عمير خدا تعارفى بهتر از تحيت تو (و مردم جاهليت) به ما آموخت و آن سلام است كه تحيت اهل بهشت نيز ميباشد. عمير گفت: اى محمّد به خدا سوگند پيش از اين نيز اين تحيت را شنيده بودم سپس رسول خدا صلى الله عليه و آله به او فرمود: اى عمير براى چه به مدينه آمده اى؟ گفت: براى نجات اين اسيرى كه در دست شما گرفتار است، و اميدوارم در آزاديش با من به نيكى رفتار كنيد. رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: پس چرا شمشير به گردن خود آويخته اى؟ عمير گفت: روى اين شمشيرها سياه باد، مگر اين شمشيرها به كار ما خورد!؟. حضرت فرمود: راست بگو براى چه آمدى؟ گفت: براى همين كه گفتم.

رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: (اكنون من بگويم براى چه آمدى) تو و صفوان بن امية در حجر اسماعيل با هم نشستيد و راجع به كشتگان بدر سخن گفتيد، تو گفتى: اگر مقروض نبودم و ترس بى سرپرست شدن عائله ام را نداشتم هم اكنون ميرفتم و محمّد را مى كشتم، صفوان متعهد شد كه قرضت را ادا كند و عيالت را سرپرستى كند تا تو بدين شهر بيائى و مرا بكشى! ولى بدانكه خداوند ميان من و تو حائل است و مرا حفظ مى كند! عمير (سر تا پا گوش شده بود و سخنان رسول خدا صلى الله عليه و آله را كه عين حقيقت بود كلمه بكلمه مى شنيد و چون سخنان آن حضرت به پايان رسيد بدون تأمل پيش رفته) گفت: گواهى ميدهم كه تو رسول خدا هستى ... و ما تا كنون تو را در مقابل خبرهائى كه از غيب و از آسمان ميدادى تكذيب مى كرديم ... و اينكه اكنون خبر دادى جريانى بود كه جز من و صفوان ديگرى از آن اطلاع نداشت، و به خدا سوگند من بخوبى دانستم كه اين جريان را فقط خدا به تو خبر داده است، و خداى را سپاسگزارم كه مرا بدين اسلام هدايت كرد و به اين راه كشانيد، سپس شهادتين را بر زبان جارى كرد و مسلمان شد. رسول خدا صلى الله عليه و آله رو به اصحاب كرده فرمود: احكام دين را به اين برادرتان بياموزيد و قرآن را به او ياد دهيد، و اسيرش را آزاد كنيد.

بازگشت عمير بسوى مكه:

پس از اينكه عمير بن وهب مسلمان شد به رسول خدا صلى الله عليه و آله عرض كرد: يا رسول الله تاكنون كه من مسلمان نشده بودم از دشمنان سرسخت شما و دين خدا بودم و كسانى را كه بدين اسلام گرويده بودند به سختى ميآزردم اينك ميل دارم مرا مرخص كنى تا به مكة بروم و بتلافى گذشته مردم را به اسلام دعوت كنم شايد خداوند آنها را هدايت فرمايد، و هر كه را ديدم پيروى از آئين مقدس اسلام نمى كند به سختى تنبيه كنم همانطور كه تاكنون مسلمانان را ميآزردم.

رسول خدا صلى الله عليه و آله باو اجازه داد و عمير به سوى مكه حركت كرد. از آن طرف صفوان بن امية منتظر بود كه هر چه زودتر خبر قتل محمّد به دست عمير بن وهب به مكة برسد، و هر روز به طور مبهم و سر بسته به مردم مكة بشارت ميداد و مى گفت: بزودى خبر خوشى به مكة خواهد رسيد كه مردم مصيبت بدر را فراموش خواهند كرد، و هر مسافرى كه از مدينه ميآمد سراغ عمير را از او مى گرفت تا اينكه يكى از مسافران به او گفت: عمير مسلمان شد و در زمره پيروان محمّد قرار گرفت! صفوان (كه هرگز انتظار شنيدن اين خبر را نداشت از اين كار عمير به سختى ناراحت شد و) قسم خورد كه از آن پس تا زنده است هرگز با عمير سخن نگويد و كارى به نفع او انجام ندهد. و چون عمير به مكة آمد بتبليغ دين اسلام همت گماشت و مخالفين اسلام را به سختى آزار مى كرد و جمع زيادى بدست او مسلمان شدند.

منبع: ترجمه سیره ابن هشام،ج 2،ص:57