سریة رجیع
نام مكانى (آبى) متعلّق به طايفه هذيل بين مكّه و طائف و نام سريه اى به همين نام كه در سال چهارم هجرى رخ داد و بر آن تعدادى از مبلّغان اسلام توسط دو قبيله عضل و قاره ناجوانمردانه به شهادت رسيدند.
پس از جنگ احد گروهى از قبيله عضل و قارة به مدينه آمدند و از رسول خدا صلى الله عليه و آله درخواست كردند چند تن را براى ياد دادن قرآن و احكام دين بميان آنها اعزام دارد.(ولى باطن قضيه اين نبود و اينها نقشه كشيده بودند كه چند تن از مسلمانان را بدين وسيله دستگير سازند و به قريش بفروشند).
رسول خدا صلى الله عليه و آله شش نفر از اصحاب خود را به نامهاى زير به همراه ايشان فرستاد:
1- مرثد بن ابى مرثد غنوى- كه رئيس بر آن پنج نفر ديگر بود.
2- خالد بن بكير ليثى.
3- عاصم بن ثابت.
4- خبيب بن عدى.
5- زيد بن دثنة.
6- عبد الله بن طارق.
اينان به همراه فرستادگان عضل و قارة حركت كردند تا بر سر آبى موسوم به «رجيع» كه در ميان عسفان و مكه واقع شده و متعلق بقبيله بنى هذيل بود رسيدند در آنجا متوجه شدند كه اين جريان حيله بوده تا آنها را به دام بنى هذيل بيندازند زيرا به ناگاه خود را در ميان افراد قبيله مزبور كه با شمشير اطراف ايشان را گرفته بودند مشاهده كردند.
فرستادگان رسول خدا صلى الله عليه و آله آماده دفاع شده شمشيرهاى خود را كشيدند و حالت دفاعى به خود گرفتند، بنى هذيل به ايشان گفتند: به خدا ما قصد كشتن شما را نداريم بلكه ميخواهيم شما را تسليم قريش كنيم و بدين وسيله چيزى به دست آوريم و بنابر اين بيهوده شما خود را به كشتن ندهيد و ما خدا را شاهد ميگيريم كه اگر تسليم شويد شما را نكشيم! مرثد بن ابى مرثد و خالد بن بكير و عاصم بن ثابت جنگ با آنان را بر اسارت و تسليم شدن ترجيح داده و به جنگ پرداختند و طولى نكشيد كه به دست افراد هذيل از پا در آمده به قتل رسيدند.
بنى هذيل پس از قتل عاصم بن ثابت خواستند سرش را جدا كنند و به «سلافة» بفروشند، و سلافة همان زنى بود كه چون دو پسرش در جنگ احد بدست عاصم كشته شده بودند نذر كرد كه اگر روزى دستش برسد در كاسه سر عاصم شراب بنوشد، عاصم نيز با خدا عهد كرد و از او خواست كه هرگز بدنش با مشركى تماس نگيرد و هنگامى كه نزديك جسد عاصم رفتند تا سرش را جدا كنند زنبورهاى زيادى اطراف آن جسد را گرفته مانع از اين كار شدند، اينان با هم گفتند: او را تا شب به حال خود واگذاريد تا چون شب شود زنبورها متفرق خواهند شد و فردا صبح اين كار را خواهيم كرد. ولى چون شب شد خداوند سيلى فرستاد و جسد عاصم را با خود برداشته و برد. و بدين وسيله خداوند حاجت عاصم راحتى پس از مرگ او نيز مستجاب فرمود.
و اما آن سه نفر ديگر يعنى: زيد بن دثنة و خبيب بن عدى و عبد الله بن طارق مصلحت در آن ديدند كه خود را به اسارت دهند شايد بعدا بوسيله خود را رها سازند و بدين ترتيب بنى هذيل آنها را اسير كرده و روز بعد به سوى مكه حركت كردند.
در نزديكى مكه دره اى است به نام ظهران كه چون بدانجا رسيدند عبد الله بن طارق تلاش كرد و به هر وسيله اى بود ريسمان دست خود را باز كرد و شمشيرش را به دست گرفت، ولى افراد بنى هذيل كه همراهش بودند بدو مهلت نداده و هم چنان از دور او را به وسيله سنگهائى كه به سويش پرتاب كردند از پا درآورده و به قتل رساندند و قبرش هم اكنون در ظهران است.
اما زيد و خبيب را به مكة آوردند و آنها را با دو نفر از بنى هذيل كه در دست قريش اسير بودند مبادله كردند و آن دو اسير هذلى را به ديار خود بردند.
زيد و خبيب در دست مشركين مكه:
قريش كه از اسارت زيد و خبيب مطلع شدند، دو تن از ايشان كه پدرانشان در جنگ بدر بدست مسلمانان كشته شده بود آن دو را خريدند تا به انتقام خون پدران خود به قتل رسانند. خبيب را عقبة بن حارث بن عامر خريد، و زيد را صفوان بن امية بن خلف اما زيد را صفوان به دست غلامش «نسطاس» سپرد تا او را به تنعيم ببرد و هنگامى كه از حدود حرم بيرون رفت در همانجا او را به قتل برساند. نسطاس او را به تنعيم آورد و چون خواست او را بكشد ابو سفيان كه همراه قريش براى تماشاى او به آنجا آمده بود رو به زيد كرده گفت: اى زيد تو را به خدا سوگند ميدهم (راست بگو) آيا ميل داشتى كه اكنون محمّد به جاى تو در چنگال ما اسير بود و ما او را به جاى تو ميكشتيم و تو پيش زن و بچه ات بودى؟ زيد گفت: اى ابو سفيان به خدا سوگند من راضى نيستم به پاى محمّد در هر كجا كه اكنون هست خارى برود و من پيش زن و بچه ام باشم.
ابو سفيان با تعجب رو به رفقاى خود كرده گفت: راستى كه من تا كنون كسى را نديده ام كه به اندازه اى كه ياران محمّد او را دوست دارند كسى را به اين اندازه دوست داشته باشد.
و اما خبيب را در خانه حجير بن أبى اهاب (كه پسر عموى مادرى عقبة بن حارث بود) زندانى كردند تا در موقع مناسب او را بكشند، ماوية كنيز حجير بن أبى اهاب كه بعدا مسلمان شد گويد: خبيب را در خانه من زندانى كرده بودند و من گاه گاهى به او سر ميزدم، و از عجائبى كه از او در آن مدت ديدم اين بود كه روزى در دست او خوشه انگورى دانه درشت ديدم كه مشغول خوردن بود و در آن فصل در هيچ جا انگور يافت نمى شد.
بالجمله همان كنيز گويد: هنگامى كه خواستند او را بكشند از من كارد تيزى خواست تا براى نظافت و آمادگى مرگ موهاى بدن خود را بتراشد. من تيغى را بوسيله پسر بچه كه از اهل همان خانه بود براى او فرستادم ولى همينكه پسر بچه باطاق او رفت من با خود گفتم: اين چه كارى بود كه كردم! به خدا هم اكنون اين مرد پسر بچه را با همان تيغ به قتل ميرساند، و پيش از اينكه او را بكشند انتقام خود را بدين وسيله از اين خاندان ميگيرد! ولى او اين كار را نكرد و هنگامى كه تيغ را از دست پسر بچه گرفت به او گفت چگونه مادرت اطمينان كرد تو را با اين تيغ بنزد من بفرستد و نترسيد از اينكه من حيله براى قتل تو كرده باشم و بدون اينكه گزندى به آن پسر برساند او را رها كرده باز گشت.
بالاخره او را نيز به همان تنعيم (جائى كه زيد را كشته بودند) آوردند تا بدارش بياويزند، به آنجا كه رسيد گفت: اجازه ميدهيد تا من دو ركعت نماز بخوانم؟ مستحفظين اجازه اش دادند و او دو ركعت نماز خواند آنگاه رو به مردم كرده گفت: به خدا سوگند اگر بيم آن را نداشتم كه شما گمان كنيد من با خواندن چند نماز ديگر ميخواهم مرگ را تأخير بيندازم بيش از اين نماز ميخواندم! و خبيب نخستين مسلمانى بود كه اين دو ركعت نماز را در هنگام قتل به جاى آورد. سپس هنگامى كه خواستند او را به پاى چوبه دار ببرند سر به سوى آسمان كرده گفت:«بار خدايا ما رسالت پيامبر تو را به مردم رسانديم، تو هم پاداش اين مردم و رفتار آنان را نسبت بما باطلاع او برسان». و هنگامى كه خواستند او را به قتل برسانند درباره آنها نفرين كرده گفت: بار خدايا اين مردم را به شماره در آر و بصورت پراكنده نابودشان كن و أحدى از آنها را باقى مگذار.
معاوية بن ابى سفيان گويد: من در آن روز همراه پدرم براى تماشاى بدار آويختن خبيب رفته بودم و هنگامى كه خبيب اين نفرين را كرد پدرم فورا مرا به پهلو بر زمين انداخت كه مبادا نفرين او درباره من مستجاب شود، چون مردم آن زمان عقيده داشتند كه هر گاه به كسى نفرين كنند اگر او در همان حال به پهلو به زمين بخوابد آن نفرين در او اثر نخواهد كرد، و به عقيده خودشان بدين وسيله آنرا از خود دور ميكردند.
و گويند: عمر بن خطاب حكومت قسمتى از شام را به مردى از اهل مكه بنام سعيد بن عامر داد، پس از چندى مردم آنجا به نزد عمر آمده به او گفتند: اين مردى كه تو حاكم ما كرده اى در مجالس عمومى همانطور كه نشسته ناگاه غش ميكند و بزمين مى افتد! در يكى از سفرهائى كه سعيد به مدينه آمد عمر اين مطلب را از او پرسيد، سعيد گفت اى عمر من مرض و كسالتى ندارم، ولى جزء كسانى بودم كه هنگامى كه خبيب را در مكه ميكشتند ايستاده و تماشا ميكردم و نفرين او را شنيدم، و هر گاه آن منظره و آن كلماتى را كه خبيب گفت بياد مي آورم ناگهان به اين حال دچار ميشوم اين سخن سعيد موجب شد تا عمر نسبت به او علاقه بيشترى پيدا كند.
و ابن عباس گويد: هنگامى كه خبر كشته شدن مرثد و عاصم به منافقين مدينه رسيد زبان به شماتت و ايراد گشودند و گفتند: چه بدبختيهائى بودند اينها كه نه در خانه خود نشستند و نه توانستند در خارج بدان منظورى كه رفته بودند كارى صورت دهند، و بيهوده به هلاكت رسيدند؟ پس خداى تعالى آيات: «و من الناس من يعجبك ...» (آيه 204- 207 سوره بقرة) را بر پيغمبر صلى الله عليه و آله نازل فرمود.
منابع:
برگزيده فرهنگ قرآن، ج 2، ص: 435
زندگانى محمد(ص)/ترجمه،ج 2،ص:134