یمن
گروه‌ها: جای ها

یمن

ولايتى است وسيع. ابتداى آن از عمان و انتهاى آن تا نجران. در آن ولايت، سالى چهاربار، زراعت كنند و درختان ايشان، سالى دوبار ميوه دهد. و چون، هميشه سبز است آن ولايت را «خضراء» نيز گويند. اهل آن ولايت، ممدوح به امانت اند.

قال صلى اللّه عليه و آله و سلم: انى لاجد نفس الرحمن من صوب اليمن. اراد به نصرة الاوس و الخزرج. و قال ايضا: الايمان يمان و الحكمة يمانية.

اصمعى می گويد كه چهار چيز مخصوص يمن است كه در هيچ جا نيست: ورس، كندر، خطر و عقيق.

و ولايت عاد، در يمن بود. حق تعالى باد بر آن مملكت مسلط نموده، خراب ساخت و حال، زمين و ولايت عاد، در زير تلهاى ريگ مانده و معين است، و آيه شريفه نيز در اين باب وارد است.

و در زمين عاد، دو قصر باقى است. و چنان گويند كه چون معاويه، عبد الرحمن بن حكم را بر ولايت يمن والى ساخت، خبر آن دو قصر را به او گفتند و چنان مذكور ساختند كه گويا گنجى در ميان قصرها پنهان است. عبد الرحمن را ديگ طمع به جوش آمده، با صد سوار، عازم تماشاى آن دو قصر شد. چون، نزديك دريا رسيد، زمينى شوره زار و آثار چاه و عمارات قديمه بسيار و قصرى متين از سنگ ديد كه در كنار دريا ساخته اند و در سنگى از آن قصر، ابياتى چند به عربى مكتوب شده

از قصر اول به تماشاى قصر ثانى رفته [و بين آنها چهار فرسخ مسافت بود]. در حوالى آن قصر نيز، آثار آبادى ديد و آب دريا قدرى از آن قصر را گرفته بود.

گفته اند كه عبد الرحمن بن حكم پس از تماشاى قصر، به جايى كه خزينه و گنج نشان مى دادند رفته، غواص براى بيرون آوردن خزينه به دريا انداخت و كوزه اى مسى كه دهن او را با مس گرفته بودند، بيرون آورد. شكى نماند كه در ميان آن كوزه، مال است. و كوزه هاى بسيار به اين طريق از دريا بيرون آوردند. سر يكى از كوزه ها را باز نمودند. جنى از ميان آن كوزه بيرون آمد و گفت: اى پسر آدم، تا كى ما را حبس مى نمايى؟! راوى نقل كند كه ما را تعجب از اين حال پديد آمد. ناگاه ملاحظه نموديم كه سياهى عظيمى از جزيره كه قريب به ساحل بود، پيدا شد و خود را به آب دريا زدند. واهمه بر ما غلبه كرد و منتظر شديم تا حقيقت معلوم شود. ناگاه ديديم كه ميمون بسيارى، از ميان دريا بيرون آمدند و يك ميمون بسيار بزرگى كه در گردنش لوحى از آهن بود، پيش آمده، لوح را به دو دست خود گرفته، به ما نمود. و آن ميمونها فزع و جزع بسيار كردند. چون به لوح نگاه نموديم، ديديم كه به خط سريانى نوشته اند به اين مضمون كه: اين نوشته اى است از سليمان بن داود- عليه السلام- بر ميمونهايى كه در اين جزيره ساكنند و امان داده ام من اين ميمونها را از هر انس و جنى، و حكم نموده ام كه مستحفظ شياطينى باشند كه در كوزه هاى مسينه محبوس نموده ام و به دريا انداخته ام و هر كه اذيت كند اين ميمونها را من از او، برى مى باشم. راوى گويد كه عبد الرحمن خواست كه اين لوح را از آن ميمون گرفته، براى معاويه به شام فرستد. چون، ميمونها اين معنى را يافتند، به گرد ما، در آمده صداهاى هولناك نمودند. بر عبد الرحمن و ياران، ترس غالب شده، لوح را رد نمودند و ميمونها به جزيره خود رفتند و عبد الرحمن معاودت نمود.

ديگر از عجايب يمن، آن است كه روايت كرد ابن فنجويه كه در زمين عاد، صورت سوارى است كه از قديم ساخته شده؛ در زمينهايى كه آب آن زمينها شور مى باشد. چون، ماههاى حرام در آيد، آب از آن تمثال جوشد، در غايت شيرينى و در جميع ماههاى حرام، آب از آن تمثال جوشد،

و نيز از عجايب يمن، كوهى است و بر فراز آن كوه چشمه اى است كه آب از آن چشمه جوشد و به زمين نرسيده، منجمد گردد و آن كوه را «جبل الشب» گويند.

ديگر از عجايب يمن، كوهى است موسوم به «شبام» و در يك منزلى صنعا واقع است و بسيار صعب المسلك است و يك راه بيش ندارد و بالاى كوه بسيار وسعت دارد و چند آبادى در بالاى كوه واقع است. در اول راه اين كوه، عمارات پادشاه يمن واقع شده و دروازه اى در سر راه اين كوه گذاشته اند و كليد آن دروازه در نزد پادشاه است. رعايايى كه در بالاى كوه زندگانى مى كنند، بدون اذن پادشاه پايين نتوانند آمد. و آبهاى آن كوه، در دره جمع مى شود و سدى بر آن بسته اند و در وقت احتياج، آب آن سد را به صنعا برده، زراعات را آب دهند.

و كوهى كه موسوم است به «كوكبان» در ولايت يمن است و آنچنان است كه دو قلعه در آن كوه ساخته شده است و هر شب، چون دو كوكب مى درخشند. كسى نتواند به آن كوه برود. گويند كه آن قصرها را جنيان ساخته اند.

از عجايب ديگر آنكه صاحب تحفة الغرائب نوشته كه نهرى است در ولايت يمن كه از طلوع آفتاب تا غروب، آب آن نهر از مشرق به مغرب جارى شود و از غروب تا طلوع به عكس جريان پيدا نمايد.

و از عجايب يمن، گندمى است كه او را «علس» نامند و آن گندم در جاى هر گندم، دو گندم باشد؛ چون بادام و فندق دو مغز. [و آن طعام اهل صنعاست ].

و ورس گياهى است كه در ولايت يمن باشد و او را كيسه اى باشد چون كيسه كنجد. چون، يك سال زراعت كنند، بيست سال بردارند.

و موز نيز كه ميوه اى است شبيه به انگور، در آن ولايت به عمل آيد. و نوعى از گلابى در آن ولايت به هم برسد كه هر كه دانه اى خورد، ده بار شكمش اطلاق كند و اگر دوبار خورد، بيست بار اطلاق كند و قس على هذا. و از آن گلابى، شيره اى عمل آورند كه اگر صاحب قولنج خورد، فى الحال صحت يابد.

و شمشير بسيار خوب در آن ولايت سازند. و برد يمانى كه پارچه اى است معروف، در آن ولايت بعمل آيد. و ميمونى كه در ولايت يمن به هم رسد، بزرگتر از ميمون ساير ولايات مى شود و زودتر قبول تعليم مى نمايد.

و در آن ولايت، جنى است موسوم به «غدار» كه به انسان ملحق شود و انسان را ديوانه سازد و هلاك نمايد. و چون، غدار به شخصى ملحق شود، اهل آن ولايت از آن شخص پرسند كه منكوح است يا مذعور؟ اگر گويند: منكوح است، آن شخص كشته شود و اگر گويند: مذعور است، نجات يابد.

شافعى روايت كند كه وارد يمن شدم. شخصى را در بازار ديدم كه دو تن داشت؛ به اين معنى كه دو سر و چهار دست و چهار پا، مگر اينكه پهلوى اين دو تن به هم متصل شده بود. اين دو تن با هم حركت داشتند، گاهى با هم منازعه مى نمودند و گاهى مصالحه مى كردند. شافعى گويد كه پس از مدتى، باز به يمن رفتم و احوال آن شخص را پرسيدم. گفتند كه يكى مرده و ديگرى باقى است. گفتند كه چون يك تن وفات كرد، با ريسمان محل اتصال اين هر دو تن را بستيم، آن ديگرى پوسيده و افتاد. شافعى گويد كه آن تن ديگر را ديدم كه در بازار آمد و شد مى كرد.

و اشخاصى كه از يمن به هم رسيده و صاحبان كرامات بوده اند، از قرارى است كه نوشته مى شود. چون صاحب آثار البلاد، از اهل تسنن است، از احوالات مشايخى كه در بلاد اسلام باشد، خواه سنى و خواه شيعى.

از جمله مشايخ يمن، ابو عبد الرحمن طاوس بن كيسان اليمانى از جمله علما بود و نسل او، در قزوين بسيار است. صاحب آثار البلاد نوشته كه جد مادرى من است و از كرامات ايشان نقل كرده؛ يكى آنكه روزى به نهر آبى گذشت كه آن نهر به دهى از دهات خالصه مى رفت. قاطر سواريش تشنه بود، نگذاشت كه از آن نهر آب خورد، به جهت اينكه آب را شبهه ناك دانست. كرامت ديگر آنكه روزى از بازار مى گذشت، كله اى چند ديد و دندانهاى گوسفند را ملاحظه نمود. دلش به هم بر آمد و آن شب، چيز نخورد. سبب را پرسيدند. گفت كه اين كله ها را كه ديدم، رئوس و وجوه اهل جهنم را به ياد آوردم؛ چنانكه در قرآن مجيد منظور است: تلفح وجوههم النار و هم فيها كالحون. يعنى مى سوزاند رويهاى ايشان را آتش و ايشان در آن روى، وهم كنندگانند.

كرامت ديگر نقل نموده كه طاوس يمانى، چهل سال با وضوى نماز مغرب، نماز شام را گزارد.

از اعظم تابعين يمن است اويس قرنى و در مدح او، احاديث بسيار وارد شده است و احاديث را صاحب آثار البلاد نقل نموده بود. محرر اوراق به اختصار كوشيد.

پيغمبر- صلوات اللّه و سلامه عليه و آله- در حديثى كه صاحب آثار البلاد نقل نموده، وصف اويس را مى فرمايد و يكى از اوصاف او را چنان بيان مى فرمايد كه در زير بازوى چپ او، سفيدى يى است درخشنده چون آفتاب. و پس از آن، از قرارى كه ابو هريره نقل نموده، پيغمبر به على علیه السلام و عمر مى فرمايد كه شما او را خواهيد ديد. و از قرارى كه ابو هريره روايت مى كند به ايشان فرموده بود كه هر وقت او را ديديد، خواهش نماييد كه خداى تعالى براى شما طلب آمرزش نمايد. ابو هريره نقل كند كه على علیه السلام و عمر، بيست سال او را طلب نمودند و نيافتند؛ تا سال وفات عمر، رسيد و در آن سال، عمر به اتفاق حضرت على علیه السلام به مكه رفت و عمر بر سر كوه ابو قيس برآمده، فرياد نمود كه حاجيان يمن! اويس نامى در ميان شما مى باشد؟ شخص پيرى برخاست و گفت: ما اويس را نمى شناسيم؛ مگر آنكه مرا برادرزاده اى است اويس نام، گمنام و كم مال، مايل آوردن به حضور خليفه نيست و به شترچرانى مشغول است. عمر گفت: ما او را طالبيم؛ جاى او را به ما بنما. پير گفت كه در ميان درختان اراك عرفات است. پس، حضرت امير علیه السلام و عمر به عرفات رفته، او را ديدند كه در زير درختى ايستاده، نماز مى كند و شتران، گرد او، چرا مى نمايند. پس، حضرت على علیه السلام و عمر به او سلام دادند. پس، جواب داد. پرسيدند كه كيستى؟ مرد جواب داد كه شتر چرانم و اجير مردم. نامش را پرسيدند. گفت: عبد اللّه. گفتند: اسمى را كه پدر و مادرت گذاشته اند چيست؟ گفت: چه مى خواهيد از من؟ گفتند كه رسول اللّه صلی الله علیه و آله علامات ترا به ما نموده و بعضى را مشاهده نموديم، حال آن روشنى درخشان را كه در زير بازوى چپ دارى، به ما بنما. پس، اويس، بازوى خود را بلند نموده، روشنى ظاهر شد. پس، حضرت امير على علیه السلام و عمر پيش رفتند و اويس را بوسيدند و طلب استغفار و آمرزش از او نمودند. اويس گفت كه من مخصوص نمى كنم به استغفار، خود را يا احدى از بنى آدم را بلكه به جميع مؤمنين و مؤمنات كه در بر و بحر عالم هستند، طلب آمرزش مى نمايم. پس، اويس گفت: شما مرا شناختيد؛ من نيز مى خواهم شما را بشناسم. امير المؤمنين- عليه السلام- فرمودند كه اين شخص، عمر است و من على بن ابى طالب مى باشم. پس، اويس برخاسته سلام داد و دعا كرد. ايشان نيز او را دعا نمودند. پس، عمر گفت: اى اويس، در همين مكان باش تا من به مكه روم و از براى تو، جامه اى و عصايى بياورم و وعده گاه من و تو همين مكان است. اويس گفت: يا عمر! مرا با تو ميعادى نيست؛ بعد از اين، تو مرا نخواهى ديد كه بشناسى، مرا به جامه و زر احتياجى نيست، آيا جامه پشمينه، نبينى كه من دارم؟ و چه دانى كه در چه زمان، من آنها را پاره خواهم ساخت؟ و نمى دانى كه مرا چهار درم از اجرت شتر چرانى موجود است؟ و چه دانى كه عمر من، كفاف كند كه آنها را بخورم؟ يا عمر! پيش روى من و تو، گردنه اى است بلند و صعب المسلك، از او نتوان گذشت؛ مگر به رياضت و كم خورى و كم خوابى و لاغرى.

چون عمر اين جواب را شنيد، با تازيانه اى كه در دست داشت، به زمين زده، گفت: يا على! بشنو سخن اويس را كه چه مى گويد، كاش عمر را مادرش نمى زاييد و كاش مادرش نازاينده بود و با شوهرش نزديكى نمى كرد تا عمر پيدا شود. پس، اويس گفت: يا عمر، تو به جاى خود رو و من نيز به جاى خود روم. پس، عمر به طرف مكه رفت و اويس شتران را به صاحبانش رسانده، ترك شترچرانى نموده، راه بندگى پيش گرفت.

روايت است كه اطفال، سنگ به اويس زدندى و اويس التماس نمودى كه سنگ را كوچكتر بيندازيد تا ساق پايم زخم نشود و از نماز محروم نگردم.

عبد الرحمن بن ابى ليلى نقل كند كه مردى از اهل شام در جنگ صفين ندا نمود كه آيا در ميان شما هست اويس قرنى؟ گفتم: آرى مى خواهى چه كنى؟ گفت كه من از رسول- (ص)- شنيده ام كه فرمود: اويس القرنى خير التابعين باحسان يعنى اويس قرنى، بهترين تابعين است در نيكوكارى. پس، اسب خود را دوانيده، از صف معاويه به صف امير المؤمنين- عليه السلام- آمد.

و از ولايت يمن است وهب بن منبه و او عالم به اخبار پيغمبران و آثار گذشتگان بود و وعظ نيكو مى نمود. و گفته است در كتابى ديدم كه ملكى هر روز از آسمان چهارم ندا مى كند: اى چهل سالگان! زراعتى هستيد كه نزديك به درو، رسيده ايد و اى پنجاه سالگان! چه زاد به معاد براى خود فرستاديد و در اين دار فانى، چه براى خود، ذخيره نهاديد؟ اى شصت سالگان! عذرى براى شما نمانده. كاش مردم مخلوق نمى شدند و چون مخلوق شدند، كاش دانستندى براى چه مخلوق شدند.

منعم بن ادريس، كرامتى نقل نموده كه با وضوى مغرب، نماز صبح را ادا مى نمود و چهل سال بر اين حال بود.

صاحب آثار البلاد گويد: اخبارى كه ذكر شد، اخباراتى است از آنچه مى دانستم، از اخبارات اقليم اول. و اللّه الموفق.

منبع: آثار البلاد و اخبار العباد/ ترجمه ميرزا جهانگير قاجار، ص: 111